نفس باباش فاطمهنفس باباش فاطمه، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

براي دخترم

                                           جهان، بی خنده های تو معنا نخواهد داشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری ـ حتی اگر لبریز شکوفه باشد ـ دیدن ندارد. اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زد. اگر تو نبودی، آسمان با همه حجم آبی اش، در چشم های همیشه خیس هر پدری، دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند                     دختر نازنینم گفتنی ها ی زندگی بسیار است و نا گفتنی ها بیش...
29 مهر 1390

روز ورود به مدرسه

عزيز مادر : الهي من قربونت كه ديگه بزرگ شدي و مدرسه ميري اصلا باورم نمي شد وقتي تو رو تو اونيفورم مدرسه ديدم باز ياد روز اولي كه تو بيمارستان تو رو نشون من دادم افتادم و گفتم خدايا بزرگي و عظمتت رو شكر اين همون دختر كوچولوي منه و برات بهترين ها رو از خداي بزرگمون خواستم              شب قبل از رفتنت به مدرسه تمام وسايل مدرسه و لباس هات رو كف اتاق پهن كردي (درست ياد روز هاي اول مدرسه خودم افتادم ) و شب خيلي زود خوابيدي و صبح زود همراه بابا جون رفتيم به مدرسه ، انقدر ذوق و شوق داشتي كه زودتر از ما وارد مدرسه شدي و بعد سريع صف تشكيل داديد و همنجا چند تا دوست پيدا كردي من كه باورم نمي شد و آسم...
29 مهر 1390

دوباره ما امديم

سلام ما بالاخره بعد از پانزده روز دوباره امديم  حسابي دلم براي خاطره نوشتن از فاطمه جون تنگ شده بود و كلي خاطرات زيباش مونده تو دلم تا براش بنويسم ، آخه اينترنت قطع بود و دست ما تو پوست گردو امان از دست اين شركت هاي اينترنتي كه ما رو كلي الاف كردن حالا بعد از پانزده روز تا اينترنت وصل شد پريدم پشت كامپيوتر آخه دلم براي ني ني وبلاگي ها خيلي تنگ شده بود انشاالله از فردا خاطرات دختر گلم رو دوباره مي نويسم   ...
25 مهر 1390

دهمين سالگرد ازدواج مامان و بابا

                           امروز 9 مهرماه ده سال از پيوندمان گذشت                         اي کاش گذر زمان در دستم بود تا لحظه هاي با تو بودن را آنقدر طولاني ميکردم که براي بي تو بودنم وقتي نميماند                                                              با تو بودن برايم بهترين لحظات زندگي است   ومن وجود پر مهر و سرشار از عشق تو را...
9 مهر 1390

سفر به شمال

                                                    ناز گلم باز هم مهر ماه شد و موقع سفر به شمال كشور آخه ما هر سال مهر ماه كه شمال خلوت تره و هوا كمي خنك تر سفر هامون رو شروع مي كنيم ولي امسال آخرين سالش بود آخه از سال ديگه شما بايد بري مدرسه و ديگه نميشه تو مهر ماه مسافرت كرد خلاصه اينكه تصميم بر اين شد كه با آقا جون و ماماني به همراه دايي و خاله همه باهم بريم به سمت چابكسر شهر زيبا و بهشتي شمال كشور . وقتي داشتيم وسايل رو جمع مي كرديم انقدر خوشحال بودي كه از شادي تو پوست خودت بند نبودي و شب خوا...
6 مهر 1390

گردش روز جمعه

سلام عسل مامان چند وقتي فرصت نكردم برات خاطره هات رو بنويسم ولي سعي مي كنم تا وقتي برام ايجاد ميشه بشينم و شروع به نوشتن كنم حالا برات مي گم از گردش روز جمعه :            روز پنج شنبه با بابا جون تصميم گرفتيم كه جمعه بريم طرف هاي دماوند كه هواي بهتري داره آخه چند روزي هست كه تهران دوباره گرم شده وسايلمون رو جمع كرديم و صبح زود حركت كرديم و ساعت ده بود كه رسيديم به دماوند و يك دفعه تصميم گرفتيم كه بريم چشمه اعلا وقتي كه رفتيم ديديم اي بابا بقيه از ما زرنگترن و زودتر امدن و اونجا حسابي شلوغ شده و اصلا نمي شه نشست وقتي يك كم امديم پاين تر رسيديم به روستاي اوره و يك جاي دنج ، خلوت و حسابي خنك وسايل رو پهن ...
2 مهر 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد